melika
07-03-2007, 04:57 PM
گفتگو با شيطان!
گفتم : لعنت بر شيطان
لبخندي زد!
پرسيدم: «چرا مي خندي؟»
پاسخ داد:«از حماقت تو خنده ام مي گيرد»
پرسيدم: «مگر چه كرده ام؟»
گفت: «مرا لعنت مي كني در حالي كه هيچ بدي در حق تو نكرده ام»
با تعجب پرسيدم: «پس چرا زمين مي خورم؟!»
جواب داد: «نفس تو مانند اسبي است كه آن را رام نكرده اي. نفس تو هنوز وحشي است؛ تو را زمين مي زند.»
پرسيدم: «پس تو چه كاره اي؟»
پاسخ داد: «هر وقت سواري آموختي، براي رم دادن اسب تو خواهم آمد، فعلاً برو سواري بياموز. در ضمن اين قدر مرا لعنت نكن»
گفتم: «پس حداقل به من بگو چگونه اسب نفسم را رام كنم؟»
در حاليكه دور مي شد گفت: «من پيامبر نيستم جوان ...!»
گفتم : لعنت بر شيطان
لبخندي زد!
پرسيدم: «چرا مي خندي؟»
پاسخ داد:«از حماقت تو خنده ام مي گيرد»
پرسيدم: «مگر چه كرده ام؟»
گفت: «مرا لعنت مي كني در حالي كه هيچ بدي در حق تو نكرده ام»
با تعجب پرسيدم: «پس چرا زمين مي خورم؟!»
جواب داد: «نفس تو مانند اسبي است كه آن را رام نكرده اي. نفس تو هنوز وحشي است؛ تو را زمين مي زند.»
پرسيدم: «پس تو چه كاره اي؟»
پاسخ داد: «هر وقت سواري آموختي، براي رم دادن اسب تو خواهم آمد، فعلاً برو سواري بياموز. در ضمن اين قدر مرا لعنت نكن»
گفتم: «پس حداقل به من بگو چگونه اسب نفسم را رام كنم؟»
در حاليكه دور مي شد گفت: «من پيامبر نيستم جوان ...!»