گفت پيغمبر به فرزندش حسين (ع)
اي عزيز خاطرم ,اي نور عين
از جفاى بى حساب دشمنان
بر تو مى گريد زمين و آسمان
در ره حق رنجها بينى فزون
دست و پا خواهي زدن در خاك و خون
دست عبّاست زتن گردد جدا
وه كه افتد لرزه بر عرش خدا
من نمى گويم زحال اكبرت
يا زتيرو ازگلوى اصغرت
شرح ندهم بهر تو اين ماجرا
تا مبادا منقلب گردد خدا
قاسمت آن تازه داماد رشيد
زير سّم اسبها گردد شهيد
از جفاى بي حد شمر لعين
مى شود ماتم كده روى زمين
زينبت گردد اسير اشقيا
واى از اين جور و جفاى ناروا
كودكانت جملگى بابا كنان
زين مصيبت برس و سينه زنان
عارفا اين داستان پر شرر
اين زمان بگزار تا وقت دگر