|
شيعي حسيني
|
رقم العضوية : 480
|
الإنتساب : Oct 2006
|
المشاركات : 18,076
|
بمعدل : 2.74 يوميا
|
|
|
|
كاتب الموضوع :
melika
المنتدى :
المنتدى العام
بتاريخ : 31-12-2007 الساعة : 12:35 PM
در قصه ای قدیمی حکایت میکنند که وقتی روزی روزگاری در سرزمینی دور..مردم گناهان بسیار کردند و مورد خشم خداوند قرار گرفتند...خداوند بر آن شد تا تنبیهی سخت بر آنها مقرر فرماید..تنبیهی سخت تر از سیل و زلزله و آتش و قحطی و ببیماری...تنبیهی که نسل ها را سوزنده تر از آتش بسوزاند...بی آنکه کسی ببیندش یا بر آن واقف شود.....بنابر این خداوند دو کلمه ((دوستت دارم)) رااز ذهن و قلب مردم زدود..چنان که از روز ازل آن کلمات را نه شنیده ...نه گفته و نه احساس کرده باشند...ابتدا همه چیز عادی و زندگی به روال همیشگی خود در گذر بود..اما بلا کم کم رخ نمود...زمانی که مادری می خواست عشقی بی غش تقدیم فرزند کند...هنگامی که دو دلداده می خواستند کلام آخر را بگویند و خود را یکباره به دیگری واگذارند...آنگاه که انسان ها ....دو همسایه...دو برادر....دو دوست در سینه چیزی گرم و صادقانه احساس می کردند و می خواستند که آن را نثار دیگری کنند...زبان ها بسته بود و چشم ها منتظر و آن کلامی که جوابگوی همه این نیاز ها بود...از دهان کسی بیرون نمی آمد و تشنگی ها سیراب نمی شد.... و بعد....کم کم سینه ها سرد شد...روابط گسست..و ملال و بی تفاوتی جایگزین شد...دیگر کسی حرفی برای گفتن به دیگری نداشت...آدم ها در خود فسردند و در تنهایی بی وقفه از خود سئوال می کردند چه شد که ما به اینجا رسیدیم؟؟....کدام نعمت از میان ما رخت بر بست و اندوه امانشان را برید...خداوند دلش بر این قوم که مفلوک تر از همه اقوام جهان شده بودند سوخت و کلمات((دوستت دارم)) را به ذهن و قلب آنها بازگرداند....خداروشکر که ما هنوز می توانیم به یکدیگر بگوییم ((دوستت دارم)) ....خداروشکر
|
|
|
|
|