آه ! اینجا کجاست ؟ چه صحرای وسیعی ! چه حس غریبی !
صدای رودی از دور به گوشم میرسد . خروشان است . گویی میخواهد فریاد بزند . چه میخواهد بگوید ؟
دو گروه دیشب را دراین صحرا به سر برده اند . خیمه هایشان پیداست . دراین بیابان چه می خواهند؟ مسافرند ؟ از کجا آمدهاند ؟ گروه اول کم جمعیت است ؛ با خیمههای سبز و سپید ، رنگ عشق ، رنگ معرفت ، رنگ اسلام . . . دومی اما نه . پر جمعیتند . هزار ؟ ده هزار ؟ بیست هزار ؟ بیشتر ؟ نمیدانم ولی زیادند . با خیمههای سرخ و سیاه . رنگ خون ، رنگ نفرت و انزجار ، رنگ جنگ . . .
طلوع فجر !! نماز صبح !! چه نماز خالصانه و باشکوهی میخوانند این لشکر عشق ! تو گویی لذت شیرین عبادت را با تمام وجود احساس میکنند . چه حس آشنایی !
طلوع آفتاب !! مصاف دو گروه مقابل یکدیگر !! جنگافزار دارند . میخواهند بجنگند ؟ چه خیالی دارند ؟ در راس سپاه عشق چهرهای نورانی میبینم . چه قدر صدایش به دل مینشیند ! دستور میدهد! از یکی از خیمهها کیسهای بزرگ میآورند . کیسه خالی می شود . پر از نامه است . چیست این نامهها ؟ . . .
بیندیش !! . . .
کمی دیگر بیندیش !! . . .
آه ! به یاد آوردم . این سیمای دلنشین حسین نیست ؟ و اینجا کربلا نیست ؟ و این ماه محرم نیست ؟ و این فرات نیست که میخروشد ؟ . . . آری به راستی که درست است .
حال میدانم فرات چه میگوید : چرا مرا از حسین بن علی دریغ میکنید ؟ آیا نه این است که من مهریهی زهرایم ؟ آیا شما نبودید که او را به دیار خود خواندید و اکنون با وی سر جنگ دارید ؟
از لشکر کینه بوی جنگ میآید . بوی ننگ میآید . ننگ بر آنان که با فرزند پیامبرشان در ماه حرام جنگیدند ! ننگ بر آنان که خون امام زمانشان را مباح دانستند ! ننگ بر آنان که به زنان و کودکان نیز رحم نکردند ! ننگ بر آنان که دستان عباس را بریدند ! ننگ بر آنان که علی اکبر را در خون خود غوطهور ساختند ! ننگ بر آنان که بر طفل شش ماهه نیز رحم نیاوردند ! . . . ننگ !!
و اکنون من در کربلایم !! باید قبل از شروع جنگ به سپاه عشق ملحق شوم . چه سعادتی که من نیز میتوانم نام خود را در طومار شهدای کربلا ثبت کنم . قدمی به جلو میگذارم . . . یک قدم دیگر . . . یکی دیگر . . . پس چرا نمیرسم ؟ . . .